کتاب بچه محله جلالي به قلم داوود بختياري دانشور جلد هفدهم از مجموعه «قصه فرماندهان»، روايتي است داستانگونه از زندگي فرماندهي شهيد عليرضا ماهيني در دوران جنگ عراق عليه ايران که با بياني ساده و روان به رشته تحرير درآمده است.
هنگامي که ميخواهيد سرزميني را بهتر بشناسيد بايد ابتدا قصه زندگي آدمهايش را بخوانيد. اگرچه صفحه به صفحه تاريخ شرح حماسههاي مردم ايران است. اما شايد اين مردم هيچ دوراني را مانند سالهاي دفاع مقدس تجربه نکرده باشند. انگار در اين دوران فرماندهان به تنها چيزي که فکر نميکردند پاداشهاي دنيوي بود. آنها که نه مدالي به سينه داشته و نه حرفهاي عجيب و غريب ميزدند گاه تا آخرين لحظات زندگي براي عدهاي ناشناس باقي ميماندند. مجموعه قصه فرماندهان، قصه واقعي مردان پارسا و شجاع سرزمين عزيزمان ايران است.
کتاب بچه محله جلالي شامل عناويني مثل «تولد»، «دوست سرباز من»، «گروه 22 نفره»، «محاصره»، «برگه مرخصي»، «اسير» و «عکس» است که هر کدام از اين سرفصلها به قسمتي از زندگي و شخصيت شهيد عليرضا ماهيني فرمانده گردان ياسوج در عمليات چزابه از تولد تا شهادت پرداخته است.
شهيد عليرضا ماهيني، سال 1335 در يکي از محلههاي جنوبي بوشهر در محله جلالي متولد شد. ديپلم فنياش را از دبيرستان فني حاج جاسم بوشهري گرفت و در نهايت در دانشگاه علم و صنعت تهران پذيرفته شد.
فصل اول اين کتاب با نام «تولد» درباره تولد، تحصيلات و نوع زندگي شهيد عليرضا ماهيني اطلاعاتي مختصر ارائه ميدهد. در ادامه تصميم شهيد ماهيني به ورود به جبهه، اتفاقات جبهه، انصراف رزمندهها از رفتن به مرخصي، به اسارت گرفتن سربازان عراقي و ... دستمايههايي براي ترسيم ادامهي داستانهاي اين اثر فاخر است.
در بخشي از کتاب بچه محله جلالي ميخوانيم:
هيچ فکر نميکردم دوباره ببينمش؛ آن هم ميان رزمندهها. اولينبار تو گزينش سپاه ديدمش. رفته بودم براي استخدام. از هر کس درباره گزينش ميپرسيدم جواب درستي نميداد. راستش تو دلم خالي شد. همه کتابهايي را که سؤالات گزينش در آن بود، خوانده بودم. به قول بچههاي مدرسه، درسم را فوت آب بودم؛ اما ترس ول کنم نبود. خوره شده و افتاده بود به جانم. ايستادم به نوبت. صف طولاني بود و حرکت کُند. هر نيم ساعت، 45 دقيقه يک قدم به جلو برميداشتيم. در اتاق گزينش که باز ميشد، گردن ميکشيديم تو اتاق. خالي بود. مثل کلاس درسي که تعطيل شده باشد. مسئولان گزينش هم به چشم نميآمدند. انگار قايم شده بودند.
برادر! جاي من پشت سر شماست، الان برميگردم.
مرد جوان فقط شانه بالا انداخت. چرخي تو محوطه زدم و زود برگشتم. بالاخره نوبتم رسيد. تا به اتاق برسم حالم هزار رنگ شد. دست بردم طرف دستگيره. قبل از اينکه فشارش دهم در باز شد. جواني لاغر با صورتي استخواني و چشماني روشن لبخند به لب تو قاب در ايستاده بود. انگار که آب سرد ريخته باشند رو سرم. سرحال آمدم. خودش من را برد نشاند رو صندلي. براي لحظهاي احساس کردم همه مطالبي که خواندهام از ذهنم محو شده. استکان چايياش را گذاشت جلوم. بيتفاوت سر کشيدم. عطش داشتم. شروع کرد به قدم زدن. انگار داشت سؤالات گزينش را به ترتيب تو ذهنش طبقهبندي ميکرد. زيرچشمي نگاهش کردم. چهره آرام و متيني داشت؛ درست مثل بعضي از معلمها. فکر کردم بايد معلم باشد. يهو شروع کرد به سؤال کردن. بيشتر سؤالات درباره شرعيات بود. همه را جواب دادم. آرام با همان لبخند گفت: «شما قبول هستيد... تشريف ببريد براي کارهاي اداري.»
براي لحظهاي از حرفهايش سر جايم ميخکوب شدم. از اينکه از او ترس داشتم از خودم بدم آمد. زير لب خداحافظي کردم و مثل آدم آهني از اتاق زدم بيرون.
نويسنده | داوود بختياري دانشور |
مترجم | عليرضا ماهيني |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 88 |
نوبت چاپ | 4 |
نوع جلد | شميز |
قطع | پالتويي |
ابعاد | 12.5 * 20 * 0.5 |
وزن | 90 |
سال چاپ | 1391 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.