معرفي کتاب پايگاه سري
پايگاه سري نوشته داوود اميريان، نويسنده سرشناس ادبيات دفاع مقدس شامل دو داستان دفاع مقدسي براي نوجوانان است که در انتشارات عهد مانا به چاپ رسيده است.
اين کتاب دو داستان با موضوع دفاع مقدس دارد. پايگاه سري داستان موشکباران شهرهاي ايران است. از پايگاهي که معلوم نيست کجا قرار دارد شهر موشکباران ميشود. گروهي متخصص و کاربلد از بچههاي رزمنده از تنها سرنخي که دارند براي يافتن اين پايگاه استفاده ميکنند و راهي کردستان ميشوند آنها در مسيرشان با سعيد آشنا ميشوند. پسري که خانوادهاش را در موشکباران از دست داده است...
داستان دوم با نام دوستان خداحافظي نميکنند درباره رزمندگاني است که با هم دوستان صميمي هستند. يکي از رزمندهها به اسم آرش سوار قطاري ميشود که رزمندگان را به دوکوهه ميبرد او در قطار دوستاني پيدا ميکند که تا پايان داستان رفاقتي شيرين با پاياني غافلگيرکننده ميانشان شکل ميگيرد.
خواندن کتاب پايگاه سري را به چه کساني پيسنهاد ميکنيم
همه نوجوانان علاقهمند به ادبيات پايدراي و داستان دفاع مقدس.
بخشي از کتاب پايگاه سري
قرارگاه رمضان روز شلوغ و پرهياهويي را آغاز کرده بود. ماشينهاي حامل پاتيلهاي بزرگ غذا، جلوي آشپزخانه صف بسته بودند. در مجتمع رزمندگان، دانشآموزان رزمنده مشغول دادن امتحان بودند. در گوشهاي ديگر نيروهاي اعزامي را تقسيم کرده و بهسوي يگانها و واحدهاي مربوطه ميفرستادند و در ميدان صبحگاه نيز عدهاي رزمنده به انتظار شروع نمايش نشسته بودند.
پاترول سفيدي از نزديکي ميدان صبحگاه گذشت. صادق با ديدن رزمندگان نشسته در ميدان صبحگاه ترمز کرد. ناصر گفت: «باز چي شده؟» صادق به رزمندهها اشاره کرد و گفت: «سوژه!» جعفر در را باز کرد.
- ما ديرمون ميشه: ناصرجان بپر پايين.
ناصر با دلخوري پياده شد. صادق فرمان را گرداند و در همان حال گفت:
- کجا ببينمتون؟
جعفر گفت: «مطمئن باش پيدامون ميکني. ما از اين شانسها نداريم که از دست تو و دوربينت خلاص شويم.» بعد به همراه ناصر راه افتاد. از آشپزخانه گذشتند و به ساختمان اصلي قرارگاه رسيدند. جعفر به ساعتش نگاه کرد و پا تند کرد.
- بدو که دير شد.
پا تند کردند و وارد ساختمان شدند. از پلهها بالا رفتند و در طبقه? دوم سمت چپ چرخيدند و به اتاقي رسيدند که روي درش نوشته بود. «اطلاعات و عمليات». هر دو دستي به سر و رويشان کشيدند. ناصر در زد.
صدايي از پشت در بلند شد:
- بفرماييد.
جعفر و ناصر وارد اتاق شدند. حاجمصطفي به پيشوازشان آمد. حاجمصطفي عاقلهمردي بود چاق و کوتوله. ريش کوتاه سياهي داشت که به خوبي گرداگرد چهره? سفيد گندمگون گرمش را زينت ميداد و لباس خاکيرنگ به تن داشت. حاجمصطفي با آنها ديدهبوسي کرد. شانه? ناصر را فشرد و گفت:
- خوب چهطوري آقا ناصر. باز که از بيمارستان فرار کردي.
ناصر رفت بهسوي پنجره? اتاق. از آنجا به خوبي کل قرارگاه را ميشد ديد.
- اي حاجي، بيمارستان که جاي ما نيست. من تو همين اتاق هم حوصلهام سر ميره، چه برسه به بيمارستان که بايد رو تخت دراز بکشي و به ملافه و سرم نگاه کني و طلوع و غروب آفتاب را بشماري.
جعفر کنار حاجمصطفي نشست.
نويسنده | داوود اميريان |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 240 |
نوبت چاپ | 4 |
نوع جلد | شميز |
قطع | رقعي |
ابعاد | 14 * 19 * 1.5 |
وزن | 182 |
سال چاپ | 1398 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.