معرفي کتاب انارستان
درباره ي کتاب انارستان:
انارستان، داستاني متفاوت و جذاب از جنگ است. حسين شيردل در انارستان، شخصيتي به شدت عاطفي ساخته است که درگير ماجراهاي جنگ مي شود.
داستانش در روستاي انارستان اتفاق مي افتد و او جنگ را هم از وراي همان عينک عاطفي خود نگاه مي کند. نگاهي که او را در دام خطراتي مي اندازد. طعم تنهايي را به او مي چشاند. شيميايي اش مي کند و در نهايت هم کوله باري از اندوه و اميد برايش مي بندد تا به زادگاهش و زندگي قبلي اش برگردد...
بخشي از کتاب انارستان:
وقتي برگشتم خانه هنوز بي هوش بودي. به پستانت تازه شير افتاده بود. چند قطره از شير تازه چکيده، مثل شبنمي نشسته بود روي گل هاي بنفشه? روي پيراهنت، گلبرگ ها را تر کرده بود. انگار بنفشه ها را تازه شسته باشند.
انگار باران باريده باشد و باران فقط روي يکي دو تا گل باغچه باريده باشد.ننا هي اشک مي ريخت و پاهايت را توي لگن مسي و کدر جهيزيه ات پاشويه مي کرد. همراه نمک، کمي گلپر هم ريخته بود توي آن آب ولرم. هي با دست هاي استخواني لاغرش چنگ مي زد به کف پا، پاشنه و انگشت ها را مالش مي داد. هي شصتش را مي کشيد روي سينه پاهايت. رد شصت را مي کشيد تا روي پاشنه، دوباره از پاشنه مي کشيد تا زير انگشت ها. مدام «يا شافي، يا شافي» مي گفت و لحظه اي لب هايش آرام نمي شد. نگاهي به گهواره? گوشه? اتاق انداختم.
ولو شدم. پشتم محکم چسبيد به ديوار، انگار تکان خورد چهارستون اتاق. زمين خوردن مرد که چيز کمي نيست. مرد که زمين بخورد عرش خدا به لرزه درمي آيد، حالا مردش مرد باشد يا نامرد، فرقي ندارد! مهم زمين خوردن است، کم آوردن است، شکستنِ کمر است. طاقتِ سوخته است، توانِ رفته است. قيژقيژ قدم ها روي برف است؛ برفي که تا زانو باريده باشد. برفي که سر راه زائو باريده باشد. ننا نگاهم کرد.
زبان بي جانش توي دهانِ خشکيده و بي دندانش دور خورد و مبهم مبهم به من فهماند آب توي لگن را گرم کنم. خوب اين کارها را بلد است. خودش مي گفت خوابي ديده و در آن خواب به او گفته اند بشود زائوي روستاي خودش. توي خواب هم آن زن نوراني سرش را آورد زير گوش ننا و ذکري را به او تلقين کرد؛ ذکر «يا شافي» را. خودش مي گويد اين اسم خدا، ذکر مسيح پيغمبر بوده. مسيح با همين ذکر مرده ها را زنده مي کرد و گنجشک مرده? توي دستش را روح مي دميد. از آن روزها و بعد آن خواب، دست ننا شد دست شفا و لب هايش يک دَم هم بي ذکر نماند. اولين بچه اي که به دنيا آورد هم خواهر خودش بود. گاهي نيمه هاي شب مي آيند دنبالش.
با اسب و قاطر هم که شده او را مي برند پاي درد زائوهايشان. کارش از يک روستا رسيده به يک منطقه. پولي هم نمي گيرد. مگر اينکه خودشان چيزي بگذارند توي بغچه اش که همان را هم صرف ايتام انارستان مي کند. آن قدر توي کارش تبحر پيدا کرده که با يک نگاه مي فهمد توي شکم مادر پسر دارد لگد مي زند يا دختر دارد مي جنبد. آن قدر راحت بچه را مي کشد بيرون که انگارنه انگار.
دوباره صدايم زد. مثل يک کوهِ زمين خورده خودم را بلند کردم از جا. رفتم سمت چراغ علاءالدين. آب کتري روي اجاق، جوش بود. کمي صدا مي داد و بخار نازک و رقيقي از لوله اش بيرون مي زد. قوري روي کتري بود. چاي، کهنه دم شده بود، چاي ديشب بود...ريختي يک استکان چاي و قندان را گذاشتي کنار دستم!گفتم: هي تکون نخور، مگه چلاقم که خودم نتونم چاي بريزم؟ريزه هاي دلبري ات مثل دانه هاي سبک و بازيگوش برف پخش شد توي صورتم.
نويسنده | حسين شيردل |
تعداد صفحات | 0 |
نوبت چاپ | 1 |
نوع جلد | شميز |
قطع | رقعي |
ابعاد | 21 * 14 * 1 |
وزن | 220 |
سال چاپ | 1398 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.