- جزییاتكتاب دو ركاب و چهارپا پسرکي بود که مي خواست خدا را ملاقات کند. او مي دانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي را بپيمايد . به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف تر به يک پارک رسيد. پيرمردي را ديد که در حال...
- مشخصات
- 0
كتاب دو ركاب و چهارپا
پسرکي بود که مي خواست خدا را ملاقات کند. او مي دانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي را بپيمايد . به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف تر به يک پارک رسيد. پيرمردي را ديد که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست . پيرمرد گرسنه به نظر مي رسيد.پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد . پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد . پيرمرد غذا را گرفت و لبخندي به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند . آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند بي آنکه کلمه اي با هم حرف بزنند . وقتي هوا تاريک شد پسرک فهميد که بايد به خانه باز گردد . چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت . پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد . وقتي پسرک به خانه برگشت مادرش با نگراني از او پرسيد : تا اين وقت شب کجا بودي ؟ پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر مي رسيد . جواب داد : پيش خدا ! پيرمرد هم به خانه اش رفت . همسر پيرش با تعجب پرسيد : چرا اين قدر خوشحالي ؟ پيرمرد جواب داد : امروز بهترين روز عمرم بود . من امروز در پارک با خدا غذا خوردم.
نويسنده | محمد حمزه زاده |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 96 |
نوبت چاپ | 2 |
نوع جلد | شميز |
قطع | پالتويي |
ابعاد | 12 * 19 * 0.5 |
وزن | 94 |
سال چاپ | 1398 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.