کتاب صباح: خاطرات صباح وطن خواه نوشتهي فاطمه دوست کامي، روايتگر زندگي يکي از چهرههاي مطرح شده در کتاب سرشناس «دا» است که به دفعات زيادي از او در اين اثر ياد شده است.
فاطمه دوست کامي پس از آشنايياش با وطن خواه به واسطه سيدهاعظم حسيني که راوي کتاب دا است توانست خاطرات اين شخصيت ويژه را گردآوري کرده و در مدت 2 سال به رشتهي تحرير درآورد.
صباح وطنخواه از زنان امدادگر فعال در شهرهاي آبادان و خرمشهر است که در ماجراي اشغال خرمشهر و همچنين مقاومت مردمي در مقابل اشغال، نقش آفريني فراواني داشته است.
به عقيده فاطمه دوستکامي صباح دختري با روحيهاي پرسشگر که اسلام و انقلاب اسلامي را مرحله به مرحله جستو جو کرده و به شناخت و البته يقين رسيده است. او با حجاب بود نه به اين دليل که در خانوادهاي مذهبي متولد شده، مريد امام بود نه به خاطر اينکه جو غالب سالهاي منتهي به پيروزي انقلاب و بعد آن اينگونه ميطلبيد؛ مدافع شهرش بود نه به اين علت که سرپناهي نداشت و به ناچار در خرمشهر مانده و از آن دفاع کرده بود. همانطور که در اين کتاب خواهيد خواند، صباح وطنخواه نمايندهاي است از نسل انقلابي آن سالها، با آگاهي و بصيرت مسير زندگي و عقيدهاش را انتخاب کرد و پاي تمام سختيها و مشکلاتش ماند.
علت روايت کردن خاطرات صباح وطنخواه را در اين اثر پس از سالها سکوت ميتوان حوادث سال 88 عنوان کرد، به گفته خودش: وقتي ديدم ما با سکوتمان يک قدم کنار کشيديم، اما در عوض دشمن با هياهو چندين قدم به سمت ما آمد و سعي کرد جاي حق و باطل را در نگاه مردم عوض کند، ديگر نتوانستم سکوت کنم. حالا احساس تکليف ميکنم و اميدوارم با روايت آنچه در سالهاي گذشته بر من و دوستان هم رزم رفته بتوانم دلي را نرم و انديشهاي را بيدار کنم.
کتاب حاضر در سي فصل نوشته شده و ميتوان آن را به عنوان اثري مکمل و يا حتي شگفتانگيزتر از کتاب «دا» نام برد.
در بخشي از کتاب صباح: خاطرات صباح وطنخواه ميخوانيم:
بعد از کلي جابهجايي و از اين شهر به آن شهر رفتن، سال 1350 بالاخره در خرمشهر ساکن شديم. زميني که آقام خريده بود پشت گمرک و در محل? «سنتاپ» بود. او همراه حاجحبيب، يار و دوست قديمياش و دو نفر از دوستانش هرکدام حدود سيصد متر زمين در کنار هم خريده و شروع کرده بودند به ساختوساز. از چمنبيد که رفتيم بروجرد، آقام به خاطر سختي کار و دوري از خانواده از شرکت راهسازي آمد بيرون. بعد از بيرون آمدن، مسئول يک شرکت تريکوبافي که دفتر مرکزياش در تهران بود، به او پيشنهاد کار داد. او به آقام گفته بود: «نرو خرمشهر بيا تهران، من اينجا بهت يک خانه خوب و وسايل زندگي و امکانات ميدهم تا همينجا زندگي کني.» اما آقام بهخاطر عرق مذهبياش گفته بود که از جوّ تهران و خيابانهايش با آن بيحجابيها خوشم نميآيد و ترجيح ميدهد برود خرمشهر. نظر مامان و فوزيه به عنوان دختر بزرگ خانه هم همين بود. آنها هم خرمشهر را بيشتر دوست داشتند. اصلاً همهمان خرمشهر را دوست داشتيم.
همان سال، آقام در خرمشهر در شرکت واردات لوازم خانگي «گيپسون» به عنوان راننده تريلي استخدام شد. او از گمرک، کالاهاي وارداتي امريکايي شرکت را به تهران ميبرد. تفاوت کار در اين شرکت با شرکتهاي راهسازي در اين بود که آقا ديگر ماهها دور از خانه نبود و بعد از بردن بار به تهران يا شهرهاي ديگر برميگشت پيشمان و تا بردن بار بعدي کنارمان بود. آقا معمولاً هفتهاي يک سرويس ميرفت و ميآمد.
تا خانه جديد درست شود، چند ماهي در خرمشهر مستأجر بوديم. خانه که به نيمه رسيد، اسباب و اثاثيهمان را جمع کرديم و بعد از چند سال خانهبهدوشي رفتيم در آن مستقر شديم. بااينکه خانه جديد نيمهکاره بود، همين که ميدانستيم متعلق به خودمان است و ديگر قرار نيست سر سال اسبابمان را جمع کنيم و برويم شهر ديگري، خيلي راضي بوديم. با اينکه وضع مالي خوبي داشتيم و در مضيقه نبوديم، اما آقا نميرسيد براي ساخت و اتمام خانه وقت بگذارد. براي همين يک سال طول کشيد تا تکميل شود.
نويسنده | فاطمه دوست كامي |
مترجم | صباح وطن خواه |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 608 |
نوبت چاپ | 1 |
نوع جلد | شميز |
قطع | رقعي |
ابعاد | 14.1 * 21.2 * 2.6 |
وزن | 642 |
سال چاپ | 1398 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.