کتاب سهم من از عاشقي
سهم من از عاشقي خاطرات خود نوشت جانباز 70 درصد رمضانعلي کاووسي است.
او در مقدمه اين کتاب مي نويسد " من خاطراتم را نگاشتم تا دانش مردم کشورم درباره جانبازان به برخورداري از سهميه دانشگاه و شايد نام يک کوچه يا خيابان خلاصه نشود. مي نويسم تا آيندگان بدانند براي بعضي از رزمندگان اين آب و خاک جنگ در سال 1368 تمام نشد و هنوز ادامه دارد..."
يک روز وقتي داشتم از شيب داخل حياط پايين مي آمدم، کلاچ يکي از چرخ هاي عقب ويلچر برقي خود به خود آزاد شد و کنترلش از دستم در رفت. هنوز به وسط شيب هم نرسيده بودم که با ويلچر کلّه پا شدم.
افتادم روي موزائيک هاي کف حياط. سرم روي درخت گل باغچه قرار گرفت. تيغ هاي گل رُز توي سر و صورتم فرو رفت. از شدت درد سرم تير کشيد. بوي خون تازه به مشامم خورد. اگر تکان مي خوردم، درد بيشتري مي کشيدم. همسرم را صدا زدم. گويا صدايم را نشنيد.
مائده، که آن زمان هشت نُه ساله بود، با شنيدن صداي من آمد توي حياط. وقتي ديد افتاده ام روي زمين، شروع کرد به جيغ زدن. همسرم با شنيدن صداي جيغ مائده سراسيمه دويد توي حياط. هر دو دست و پايشان را گم کرده بودند. وقتي مرا برگرداندند، پيراهن سفيد و صورتم پُر از خون شده بود. اسيد هاي باتريِ ويلچر هم داشت روي موزائيک ها مي ريخت. فقط چند سانتي متر با اسيدها فاصله داشتم. زير بغل هايم را گرفتند و مرا به عقب کشاندند تا فاصله ام با ويلچر بيشتر شود.
نمي توانستند به تنهايي مرا بگذارند روي ويلچر. برادرم، محمدحسن، را خبر کردند. منزل ما ديوار به ديوار منزل برادرم بود. با کمک او مرا روي ويلچر گذاشتند. همسرم يکي يکي تيغ ها را از صورت و پيشاني ام بيرون مي کشيد. براي اينکه به او روحيه بدهم، سعي مي کردم بخندم و خودم را شاد نشان بدهم. به او گفتم: «بايد خدا رو شکر کنيم که تيغ ها توي چشمم نرفته. بايد خدا رو شکر کنيم که سرم نخورد روي موزائيکا و ضربه مغزي نشدم.» پيراهن خوني ام را عوض کرد... ،
نويسنده | رمضانعلي كاوسي |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 384 |
نوبت چاپ | 2 |
نوع جلد | شميز |
قطع | رقعي |
ابعاد | 14 * 21 * 2 |
وزن | 362 |
سال چاپ | 1398 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.