دئو، چهارده ساله و برادر بزرگ‌ترش اينوسنت که مشکل ذهني دارد، از دست سربازاني که روستايشان را در زيمبابوه با خاک يکسان کرده‌اند، فرار مي‌کنند. ولي در کشور جديدي که به آن وارد مي‌شوند يعني آفريقاي جنوبي، به دو دليل بايد مدام جابه‌جا شوند؛ ناشکيبايي و فقر! پسرها چون خارجي هستند به هر کاري تن مي‌دهند و در خيابان‌هاي ژوهانسبورگ سرگردانند. در نهايت گروهي از پناهندگان را پيدا مي‌کنند که زير يک پل زندگي مي‌کنند، اما اين گروه هم مدام خطر هجوم نژادپرستان آفريقاي جنوبي را احساس مي‌کنند. علاقه‌ي دئو به فوتبال تنها چيزي است که برايش باقي مانده. آيا او مي‌تواند با استفاده از اين عشق، اميد را در دلش زنده نگه دارد؟