کتاب جنگ در مرخصي
زندگي نامه داستاني شهيد جاويد الاثر رضا ابوالحسني
ابوالفضل دست رضا را گرفت. «يا علي!» پشت کاميون سي نفر آدم نشسته بودند. رضا پرسيد: «چند ساعت راهه؟» ابوالفضل اسلحه اش را چرخاند و به لک? سياهي که روي قنداقش افتاده بود، نگاه کرد. «شاگرد راننده مي گفت به جاده بستگي داره.» عباس خوابيده بود. رضا پرسيد: «به چي؟»
«نگفت. تو ابرها بود. مي گفت اسلحه ت رو بده باهاش عقاب بزنم. خدا به خير کنه.»
راننده از روي دست انداز پريد. عباس بيدار شد و دوروبر را نگاه کرد. رضا گفت: «پاشو بابا حمله کردن!» عباس نشنيد. دست به سينه تکيه داد به کوله اش و دوباره خوابيد. يکي از بچه ها زيارت عاشورا مي خواند. هوا ابري بود. رضا به پارچه اي که کنار ابوالفضل افتاده بود، نگاه کرد. آسمان روشن شد. «چند دقيقه ديگه مي باره.» رضا دماغش را بالا کشيد. هنوز آسمان را نگاه مي کرد. «نمي باره.»
ابوالفضل بلند شد. کمک کنيد اين پارچه رو بکشيم روي کاميون. عباس ابوالفضل را نگاه مي کرد. «چه کاريه؟! هنوز که نباريده. بعد فکر کردي به اين راحتيه؟» رضا داشت به صداي زيارت عاشورا گوش مي داد. «تازه چشم اين بنده خدا هم تو تاريکي نمي بينه.» پسر کتاب دعا را پايين گرفت و رضا را نگاه کرد. رضا لبخند زد و دست روي سينه گذاشت. «عرض ارادت!»
نويسنده |
|
مترجم | رضا ابوالحسني |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 0 |
نوبت چاپ | 1 |
نوع جلد | شميز |
قطع | رقعي |
ابعاد | 14.5 * 21 * 2 |
وزن | 232 |
سال چاپ | 1398 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.