کتاب استاد اژدها 1: اژدهاي زمين نوشته‌ي تريسي وست، ماجراجويي‌هاي مهيج پسري به نام دريک را به تصوير مي‌کشد که همراه با جادوگر قصر و سه نفر ديگر قصد تربيت اژدهايي را دارند. آيا دريک در اين راه سخت موفق مي‌شود تا به يک استاد واقعي اژدها تبديل شود؟ براي پاسخ اين سوال بايد ماجراهاي جالب و غيرقابل پيش‌بيني کتاب را دنبال کنيد. درباره‌ي مجموعه‌ي استاد اژدها: اين مجموعه که از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي کودک نيويورک تايمز به شمار مي‌آيد، داستان‌هاي جذاب و پرهيجان چهار کودک است که به دليل اتفاقي که قرار است در آينده رخ دهد، براي تربيت چهار اژدها با قدرت‌هاي خاص و منحصر به فرد، انتخاب شده‌اند. هر جلد از اين مجموعه داستان‌هايي پرتلاطم و سرشار از انرژي دارند؛ به نحوي که کودکان با شور و اشتياقي وصف‌نشدني ادامه‌ي داستان‌ها را دنبال مي‌کنند و از آن لذت مي‌برند. به ويژه کودکاني که شيفته‌ي داستان‌هاي تخيلي، افسانه‌ها و نبردهاي اژدهايي هستند. اين داستان‌هاي مصور علاوه بر اينکه هيجان‌انگيز و سرگرم کننده هستند، مفاهيم مهمي مانند استقلال، اعتماد به نفس، اتحاد، دوستي، شجاعت، همدلي و... را به کودکان مي‌آموزد. مجموعه‌ي استاد اژدها به قدري هيجان دارد که تمام سنين را مشتاق به پيگيري اتفاقات داستان مي‌کند. هر فصل از اين کتاب متني ساده، جذاب به همراه مکالمه‌هايي کوتاه دارند که به سرعت داستان را پيش مي‌برند. کتاب استاد اژدها 1: اژدهاي زمين (Dragon Masters 1: Rise of the Earth Dragon) مناسب چه کساني است؟ قصهي پرشور و هيجان اين کتاب براي کودکان دبستاني جذاب و آموزنده بوده و آن‌ها با اشتياق شخصيت‌ها و رخدادهاي داستان را دنبال خواهند کرد. تريسي وست (Tracey West) را بيشتر بشناسيم: او که حرفه‌ي خود را در سال 2000 آغاز کرد، نويسنده‌ي بيش از 300 کتاب براي کودکان و بزرگسالان است که از جمله آن‌ها مي‌توان به مجموعه کتاب‌هاي استاد اژدها و اقتباس‌هاي کتاب فصل پوکمون که از پرفروش‌ترين‌هاي نيويورک تايمز محسوب مي‌شوند و همچنين سري ترفندهاي پيکسي و مجموعه جستجوي هيرو اشاره کرد. وست هم اکنون به همراه خانواده‌اش در غرب کاتسکيلز ايالت نيويورک زندگي مي‌کند. در بخشي از کتاب استاد اژدها 1: اژدهاي زمين مي‌خوانيم: سرباز به دريک کمک کرد از اسب پايين بيايد. در قلعه را باز کرد و در يک را هل داد تو. از مقابل نقاشي‌ها و مجسمه‌ها و آدم‌هايي با لباس‌هاي پرزرق و برق رد شدند. از راهروها گذشتند. سرباز، با قدم‌هاي محکم، پشت سر دريک مي‌آمد. دريک دلش مي‌خواست به همه چيز نگاه کند، ولي تا سرعتش کم مي‌شد، سرباز هلش مي‌داد. بعد به پله‌ها رسيدند. پايين و پايين و پايين‌تر رفتند. سرباز جلوي دري ايستاد. دريک بالاخره پرسيد: «داريم کجا مي‌ريم؟» سرباز جواب داد: «ما جايي نمي‌ريم. به سلامت!» و بدوبدو از پله‌ها بالا رفت. دريک داد زد: «هي! منظورت چيه؟» ولي حالا ديگر تنها بود.