درباره کتاب مادربزرگ پيام مرده
نميدانم، ولي چيزي که هست آن روز نشسته بوديم توي يک آرياي اتوماتيک قرمز و داشتيم ميرفتيم گل بخريم. زن گفت: «اصن ما که نميدونستيم که! تُنتُن شعار ميدادن، پشتِ هم. صداها که خوابيد، گفتم پاشو ببين کجاس اين بچه. اول زورش اومد گفت خب داره راديو گوش ميکنه. نبود. بعد گفت حتمي رفته خون? دوستي کسي. چادر که دست گرفتم، راه افتاد دنبالم.» چشمهايم را بسته بودم شايد کمي بخوابم. خيلي وقت بود که درست و حسابي چشم روي هم نگذاشته بوديم؛ نه من، نه شوهرم و نه آنهايي که ميشناختيم و پاشان به خانهمان باز شده بود. زن آهي کشيد: «کاش پام شکسّه بود. کاش نميذاشتم اين يکي بره.» شوهرم گفت: «هي، روزگار.» اين کلمات را آنقدر شنيده بودم که ديگر مفهومي نداشتند برايم. زن گفت: «کمي پشت در واستاديم. بعد رفتيم تو کوچه. مردم ريخته بودن بيرون. بعضيام از پنجره نگاه ميکردن. اين در، اون در؛ هيشکي خبر نداشت بچهم کجاس، جيگرگوشهم کجاس.» دماغش را بالا کشيد: «آخرش يکي داد زد. رفتيم ديديم همينطور داره از زير ماشين خون مياد. خم شديم ديديم...» گفتم: «تو رو خدا ديگه بسه.» و دخترم آمد جلو چشمهام. زن گفت: «ديديم تير خورده تو دهنش، يکي هم اينجا، زير گلوش.» دستهايم شروع کرد به لرزيدن. شوهرم از توي آينه نگاهش کرد، گفت: «هي...» برگشتم عقب. چادرش را کشيده بود پايينتر. چشمهاش پيدا نبود. دستش را گرفتم توي دستهام. سرد بود و ميلرزيد، مثل دستهاي من، مثل دستهاي شوهرم. تک و توکي از مغازهها باز بود. بازِ باز هم که نه، کرکرهها را تا نيمه پايين کشيده بودند و جنسها را از همان زير ميدادند بيرون. هيچ گلفروشياي هم که باز نبود. کمي که گذشت، شوهرم گفت: «خُب از بهشت زهرا ميگيريم.» نه زن چيزي گفت، نه من. خيابان داشت شلوغ ميشد. از خانه که زديم بيرون، هوا يخ بود. حالا تازه داشت زمين نفس ميکشيد. همينطور افتاده بوديم توي خيابانهاي شهر و ميچرخيديم براي خودمان؛ انگار عهد کرده بوديم که آنقدر برويم تا بنزينمان تمام شود در آن بيبنزيني. زمان ولي مگر ميگذشت؟ کش ميآمد. زن گفت: «سرده، خيلي سرده.» شوهرم از توي آينه نگاهش کرد و بخاري را زياد کرد. دوباره نگاهش کرد. عکس دخترمان کنار درجههاي بخاري بود. زن گفت: «هيشکي نميدونه من چي ميکشم.» بدون اينکه مخاطبي داشته باشد، آرامآرام حرف زد و خاموش شد. پيادهروها پر از آدم شده بود، فرورفته در لباسهايشان. هنوز گوشه و کنار، آثاري از برف بود، کم، ولي بود. شوهرم گفت: «خوابيد؟» نگاهِ زن کردم، صدايي ازش بلند نميشد. گفتم: «فکر کنم.» گفت: «دو تا کم نيست، دو تا!» منتظر بود چيزي بگويم. نگفتم. گفت: «مگه چند سالشون بوده؟ گند بزنن به اين روزگار.» مردم، سرِ باغشاه جمع شده بودند. شوهرم کاپشن ضخيمي تنش بود. حالم داشت بد ميشد. خودم را کمي روي صندلي سُراندم. سرعتش کم بود. نگاهم کرد، همه جايم را. لبههاي پالتويم را کشيدم روي پاهام. آدمها از کنار ماشينها رد ميشدند. زن بلند شد، نشست: «بايد برم، بايد برم.» شوهرم داشت از گوش? چشم نگاهِ عکس دخترمان ميکرد که من ازش گرفته بودم. عصر بود. رفته بوديم دانشگاه دنبالش. بعد هم رفته بوديم باغ ملي که اصلاً عکس بگيريم. شوهرم چندتايي ازمان گرفت و دخترم خواست که من ازش عکس بگيرم. من و شوهرم به همديگر نگاه کرديم. توي عکس، سرش را کج گرفته و دارد ميخندد. موهاي لخت بلندش آويزان است، يکدست و سياه. شوهرم دوباره سعي کرد از آينه زن را ببيند. گفتم: «چيکارش کردين؟» چرخيدم سمتش. چادرش هنوز روي چشمهايش بود. گفتم: «بچهتون رو ميگم.» کمي که گذشت، گفت: «اگه اهلِ محل نبودن، فاميلا نبودن، من بايد چي کار ميکردم؟ اينقد اومدن گفتن مبارکه، مبارکه، بايد شادي کني برا پسرات... اِل و بِل... پسرات....» بعد گفت: «نيگر دارين بايد پياده شم.» شوهرم نگاهي به من کرد و ماشين را نگه داشت. پياده شدم و کمک کردم از ماشين بيرون بيايد. چادرش افتاد روي زمين، جمع کردم و دادم دستش. گوشهايم يخ کرد. کلاه پالتويم را کشيدم سرم. زن گفت: «من نبايد گريه کنم، درسته؟» گفتم: «درسته.» گفت: «من بايد خوشحال باشم؟»
نويسنده | تيمور آقا محمدي |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 100 |
نوبت چاپ | 1 |
نوع جلد | شميز |
قطع | رقعي |
ابعاد | 14 * 21 * 0.5 |
وزن | 126 |
سال چاپ | 1394 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.