کتاب از شوق پرکشيدن
شايد وقتي به دنيا آمد، فرشته اي به رويش خنديده بود. اصلاً بي آنکه کسي بفهمد، او را بغل کرده و بعد سهمش را از زندگي، همين خنده ها حساب کرده و به چشم هايش هم حتي از همان ها چشانده بود. سهم بعضي، از همان اول، اينطور از آسمان مي رسد.
روي کوه هاي آغبلُاغ برف زيادي نشسته بود. سوز سرماي آن سال، زياد بود. هنوز آثار برف باريده ي هفته ي پيش، روي چينه ها و باغچه و بعضي شاخه ي درخت ها مانده بود. مادر، خوب يادش مانده که زمستان سال 40 بود؛ گرچه شناسنامه ي اسدالله چيز ديگري مي گويد.
از درد به خودش مي پيچيد و بچه هايش با چهره اي معصوم و نگران زيرکرسي خزيده بودند و کاري از دستشان برنمي آمد.
آرزو مي کرد کاش لااقل شوهرش بود. علي اکبر تهران کار مي کرد و گاهي مدت هاي طولاني به خانه نمي آمد. حالا تنها اميدش بعد از خدا، مادرش بود که کارها را به او بسپرد. روستا، قابله يا دکتري نداشت. جاي ديگري يک قابله مي شناختند.
کسي را فرستادند دنبالش، اما او را هم پيدا نکردند. مادر بزرگ ناچار خودش دست به کار شد تا بچه به دنيا آمد.
نويسنده | ليلا خجسته راد |
مترجم | اسدالله ذوالقدر |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 204 |
نوبت چاپ | 1 |
نوع جلد | شميز |
قطع | رقعي |
ابعاد | 14 * 20.5 * 1 |
وزن | 224 |
سال چاپ | 1394 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.